سلام
یکی دو روز بود که رسیده بودیم حلب در حال آماده سازی محل استراحت و دریافت سلاح و توجیه نقشه های منطقه هایی که قرار بود عملیات داشته باشیم بودیم،من با خودم لباس نظامی نبرده بودم و لباس شخصی تنم بود،

آماد واسه همه بچه ها لباس و یک سری تجهیزات آورده بود و تقسیم کردن که لباس من اندازم نبود و بهم کوچیک بود با چند تا از بچه ها هم عوض کردم ولی نشد،
بعد از نماز ظهر در حال صحبت با حاج رضا بودم که از حال و اوضاعم پرسید و منم گفتم شکر خدا مشکلی نیست بعد که خداحافظی کردیم و چند قدمی از هم فاصله گرفتیم
یهو حاج رضا صدام کرد که برگشتم
(گاهی اوقات منو همشهری عزیز،گاهی اوقات هم به اسم کوچیک صدام میزد)

گفت همشهری عزیز که سریع رفتم سمتش و گفتم جانم حاجی

گفت راستی چرا با لباس شخصی هستی؟!؟

داستان رو واسش گفتم،
بهم گفت بیا بریم کار دارم باهات میخوام یک دست لباس بدم بهت،تو مسیر تا پیش ساختمان فرماندهی از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم که حاج رضا میخواد یک دست از لباسهای خودش رو که میپوشیده و به بوی معطرش آراسته شده رو به من بده چون خیلی دوستش داشتم، وقتی رسیدیم پیش کیفش دیدم یک دست لباس نو بهم داد
من اول قبول نکردم چون لباس نو بود و من دوست داشتم لباس تن خورده ی حاج رضا رو داشته باشم و گفتم حاجی اینا نو و دست نخوردست خودت لازمشون داری

گفت نه اینو پارسال دادن منم نگه داشتم تا ببینم قسمت کی میشه که الان قسمت شماست
( اینجا بود که فهمیدم داشته دنبال یکی میگشته که لباس نو رو بده و ثوابشو ببره)
بعد گفت پاشو بپوش تا ببینم اندازت هست یا نه بعد از این که لباسامو عوض کردم حاجی گفت چطوره کلی ازش تشکر کردم و گفتم عالیه انگار واسه من دوخته شده دستت درد نکه …شبی که عملیات شد و حاجی به درجه رفیع شهادت رسید بچه هایی که از داستان لباس خبر داشتن بهم میگفتن خوش بحالت از حاجی یک لباس یادگاری داری.